یه روزیه دختره یه پسره روتوخیابون میبینه خیلی ازش خوشش میاد.خلاصه
هرکاری میکنه دل پسره روبدست بیاره پسره اعتنایی نمیکنه چون فکرمیکنه همه
دخترامثل همن.ازداستاناشنیده بودکه دخترابی وفان.خلاصه میگذره۳-۴روز...پسره
هم دل میده به دختره خلاصه باهم دوست میشندواین دوستی میکشه به۱سال-
۲سال-۳سال-۴و۵تاهمین طورباهم دیگه بزرگ میشند.خلاصه بعدازاین همه سال که
باهم دوست بودندپسره به دختره میگه چقدردوستم داری؟دختره بامکث زیاد میگه
فکرنکنم اندازه داشته باشه.پسره میگه مگه میشه؟میشه عشقتودوست نداشته
باشی؟میگه نه-نه که دوست نداشته باشم اندازه نداره.دختره ازپسره می پرسه
توچی؟توچقدرمنودوست داری؟پسره م مکث زیاد میکنه ومیگه خیلی دوستت
دارم.بیشترازاونی که فکرشوبکنی.روزهامیگذره...شب هامیگذره...پسره یه فکری
به سرش میرسه.میگه میخوام این فکروعملی کنم.میخوادعشقشوامتحان کنه.تااینکه
یه روزبهش میگه من یه بیماری دارم که فکرکنم تاچندروزدیگه دوام بیارم راستی
اگه مردم چیکارمیکنی؟دختره یکم اشک توچشاش جمع میشه ومیگه این چه حرفیه
میزنی؟دوست ندارم بشنوم.خلاصه حرفوعوض میکنه ومیگه توچی؟توکه مردی من
میمیرم.فکرکردی خیلی سادس بدون توتنهایی؟پسره میگه نه-بگوحالا.دختره میگه
نمیدونم...!اگه من مردم چی؟پسره میگه اگه تومردی...اون موقع بهت
میگم.تااینکه پسره نقشه میکشه یه قتل الکی رخ بده.یعنی مرده وتشییع جنازه
براش میگیرن.پسره یه جاقایم میشه وازدور همه چیز رومیبینه.میبینه دختره فقط
یه شاخه گل رزقرمز میاره ومیندازه ومیره...پسره ازهمه ی دنیانا
امیدمیشه.تااینکه ۲روزبعددختره تصادف میکنه ومیمیره.دختره رو دفن میکنن
وهیچکی سر قبرش نیومده.پسره بایه دسته گل یاس سفید میره سرمزارش وبهش
میگه:یادته ازم پرسیدی اگه بمیرم چیکارمیکنی؟این کارو میکنم....*تمام یاس های
سفید رو باخون خودم قرمزمیکنم.منم کنارت میمیرم......*